عروسکم امروز چه روز وحشتناکی بود صبح طبق معمول گذاشتیمت روی میز و صبحانه خوردیم و بابا خدا حافظی کرد و رفت کوه منم ظرفهای صبحانه رو جمع کردم و حریره بادامت و گذاشتم روی گاز و شما فرشته ی قشنگم و گذاشتم وسط میز و نشستم که قلمت رو تکه کنم که شما کوچولوی من از روی میز افتادی پایین الانم دستام داره میلرزه گلم شروع کردی به گریه بغلت کردم و راه رفتم و همچنان گریه میکردی چقدر ترسیده بودم این چه سهل انگاری بود گریه کنون رفتم پایین که متاسفانه مردا نبودن و مامان تنها بود دادمت به مامان نمیدونستم چیکار کنم تو بغل مامان جون ساکت شدی و داشت خوابت میبرد . اقا جون از مسجد اومدن و سریع بردیمت بیمارستان ودایی و مامانی هم سریع اومدن و خدا رو شکر دکتر بعد ا...